۸ دی ۱۳۸۸

درباره بی خوابی های نیمه شب زمستان


شب است، نزدیک 2 و مطابق معمول این شبها بی خوابی به سرم زده. کاغذی روی زمین گذاشته ام و خودم را از تخت آویزان کرده ام و زیر نور موبایل، چیزهایی که دارید می خوانید را می نویسم.


یک ساعت بود که پتو را از چپ به راست و از بالا به پایین جابجا می کردم و هر بار یک گوشه ام از آن می زد بیرون. پاها که بیرون بیاید خیلی بد است. دیوانه می شدم اگر وضع به همین صورت ادامه پیدا می کرد. به هر حال از چرخاندن و حرکت دادن پتو خسته می شوم و یاد نوار کاست شهر خوانی فروغ می افتم که دیروز از اعماق کمدم کشیدمش بیرون. بنده خدا شاعر، دو روز بود که انتظار وارد شدن به ضبط صوت قدیمی اتاقم را می کشید! یک ضبط صوت قدیمی- واقعاً قدیمی -. مطمئنم از خیلی از شماها (البته از بیشتر شما) که این را می خوانید پیرتر است. پیرمرد 32 سال دارد و بعد از یک عمر زحمت کشیدن و آواز خوانی الان صدایش دورگه شده و خفه است. البته وقتی هوس شعر خوانی گوش کردن به سرم زده بود، یک نکته را فراموش کرده بودم... اینکه ولوم ضبط صوت خراب است و نمی توان روی صدای کم تنظیم اش کرد. سوکت هدفون هم که ندارد!

اَه! چقدر امشب همه چیز مسخره شده. ضبط صوت را می گذارم کنار و خودم روی تخت دراز می کشم و با سایه هایی که با انگشتانم و نور گوشی موبایل روی سقف درست کرده ام تفریح می کنم. تفریح جالبی است. با استعدادی که دارم فقط می توانم عنکبوت و غاز روی سقف پرورش بدهم! چقدر قابلیت هایم زیاد است. البته قابلیت های دیگری هم دارم. یکی اش را کیا – دوست جدید و بایسکشوالم – چند ساعت پیش به من یادآوری کرد. اینکه یک سطل آشغال متحرک هستم. راست گفت. کیفم پر است از کاغذ های زاید و بدرد نخور که مدتهاست منتظر فرصتم تا بسوزانمشان. نزدیک دو سال است که فرصت پیدا نشده. البته منظور این دوستم این بود که مغزم منبع افکار مزخرف و دور ریختنی است. باز هم راست می گوید. افکار بدرد نخور را نمی شود پاک کرد. مشکل اینجاست که ته مانده کثافتش همیشه در ذهنم می ماند و فضایش را مسموم می کند. هنوز هم پاک کردنش را یاد نگرفته ام.
کیا، پسر خوبی است. دیشب، شب عاشورا رفتم به خانه اش. خوشبختانه همه چیز خیلی زود تمام شد. از این جور روابط شفاف لذت می برم. لازم نیست که موقعیت پیش بیاید تا حرفت را بزنی یا حرفش را بشنوی. حرفها در سکوت زده می شوند.
وقتی از هم جدا می شدیم، موقع خداحافظی گفت: "با این شرایط اگه بعداً یه بار دیگه دعوتت کنم، قبول می کنی؟" و من چقدر خوب می دانم که دلم هیچگاه هوس یک رابطه صرفاًً فاعل و مفعولی را نخواهد کرد.

***
ساعت دیواری دارد می گوید که وقت خوابم رسیده. صدایش خیلی بلند است. مطمئنم که اگر روزی دیوانه شوم، یکی از دلایلش تیک تاک این ساعت است.کاری هم نمی شود کرد غیر از اینکه باتری اش را از جایش در بیاورم. اینکار را نمی کنم. یاد ویدیویی می افتم که صدای آمریکا از درگیری های امروز نشان می داد. مردی را بلند کرده بودند و سوار ماشین می کردند. صورتش پر از خون بود. چه اوضاعی است! چه بد زمانه ای است که دیگر هی می کشند و هی می میرند و چقدر وحشتناک است که داریم عادت می کنیم که بعد از هر تجمعی، هر تظاهراتی بشنویم که بعله! فلان قدر نفر کشته و فلان تعداد نفر زخمی شده اند... نمی دانم این سریال قرار است به کجا ختم شود، تا جایی که خامنه ای کوتاه بیاید؟ یا اینکه بقول آن فامیلمان، بریتانیا رسالت تاریخی خود را انجام دهد و یا اینکه مردم اینقدر عاصی شوند تا فجایعی اتفاق بیفتد که نباید بیفتد؟!

نمی دانم... نمی دانم چه خواهد شد. از این هم بدم می آید که فکر امثال من و خانواده ام شده از مهلکه در رفتن و منتظر تغییر بودن.

***
چند جمله می نویسم و خط می زنم. چشمم دارد بسته می شود. خب... شب به خیرتان! راستی یادم رفت یک چیزی را بگویم... پسر را که احیاناً قصد ندارید به امان خدا رها کنید؟ گناه دارد.. حیف است این سابقه و اینهمه دستاورد برود به فراموشی...

۱ دی ۱۳۸۸

زمستان

1
دیروز با نوید پیاده می اومدم خوابگاه و هی اصرار می کرد که شب خوابگاه بمونم، - چون شب یلدا قراره خوش بگذره!- و من هی مخالفت می کردم و می گفتم که شب، از طرف فک و فامیل جایی دعوت هستیم و ترسیدم بگم که اگر من مست بشم، اونوقت دیگه کسی از دوستان خیلی نزدیک ام نیست که جمع ام کنه تا آبروی خودم رو نبرم. آبرو نمی برم! بر عکس، خیلی هم به رفتارم مسلطم، فقط کمی دهنم لق میشه و بین ده دوازده تا پسر مست و پاتیل، کام آوت کردن کار چندان درستی نیست!

2

ماهان یک شهری است در اطراف کرمان، البته خیلی کوچک است. ولی اهمیت اش بخاطر مقبره شاه نعمت الله ولی است که در آنجا واقع است و در کل یک شهر توریستی – مذهبی به شمار می آید. کوهپایه های جبالبارز-کوههای سر به فلک کشیده ای در حاشیه کویر جنوب شرق ایران- آب و هوایی لطیف دارد و باعث شده ماهان با سایر شهرهای شرقی کشور، کمی فرق داشته باشد. حدود 3 ساعت پیاده روی از ماهان به کرمان، من رو به این اسم به شدت علاقمند کرد. البته در آن موقع فقط 16 ساله بودم، یادم میاد که فکر می کردم اگر یک روز بچه دار شدم و پسر بود، اسمش را بگذارم ماهان.

3
دیروز، آخرین روز پاییز، رفته بودم دانشگاه و زمزمه های بدی شنیدم. از تعلیق فعالیت های انجمنمان که هنوز مجوز برگزاری انتخابات اش - بعد از 3 ماه از پایان دوره فعالیت اش- صادر نشده تا شایعاتی در مورد تشکیل بسیج دانشجویی. خدا عاقبت بچه هایی که در این دانشکده بزرگ کردم را به خیر کند!


4
من دیگر دانشجو نیستم... به حول و قوه الهی البته. هفته پیش آمدم تهران و آخرین رشته هایی که من را به دانشگاه پیوند می زد را گرفتم و بردم دبیرخانه که شماره بزنند تا یک نسخه اش را بفرستم نظام وظیفه. پدرم در آمد تا این گواهی لعنتی را گرفتم. بدترین قسمت اش این است که تمام کارهایشان را با اتوماسیون اداری دانشگاه انجام می دهند و بدبختانه آنقدر هم بی سواد هستند که اشتباهاتشان باعث سردرگمی آدم می شود.
با هر بدبختی هم که بود این غول مرحله آخر را تمام کردم. الان هم علاف و بیکار و سردرگم نشسته ام و روزنامه ها و سایتها را جستجو می کنم برای یک کار غیر رسمی. "آواز دیلمان" خالقی را هم که تازه "کشف کرده ام"، زیاد گوش می کنم. ... با ما بودی... بی ما رفتی... چو بوی گل به کجا رفتی؟...  تنها ماندم! ... تنها رفتی!

5
 خیلی بد است که یکی در کار آدم فضولی کند. امروز شمردم، این چهارمین وبلاگم در ده ماه گذشته است و دهمین اش در چهار سال اخیر. شاید باز هم یک روزی، هفته ها و ماههای بعد، مجبور شدم این آدرس را هم عوض کنم. خب... چه اهمیتی دارد؟!

6
زمستان، اولین روز اش در حال پایان است. امروز، تمام روز، هوا بدجوری گرفته و مه آلود بود.




۳۰ آذر ۱۳۸۸