۲ دی ۱۳۸۹

با کتک هم نمی توانید ازم اعتراف بکشید

زمستان آمد. به همین سادگی و من دیروز ده ماه خدمت ام تمام شد. هفت ماه دیگر مانده که گذراندنش چندان مشکل نیست. زمستان خوبی اش این است که زود تمام می شود و بی هیچ چشمداشتی. بهار هم هر چقدر مزخرف باشد فقط سه ماه است و اول تیر می روم مرخصی پایان دوره و بعدش هم من می مانم و کارت پایان خدمت ام با یک عکس با نگاه دریده ی نظامی رویش.
می گذرد آقا، می گذرد.

***

۲۰ آذر ۱۳۸۹

برف

من زندگی ام را از چالوس شروع کردم. انبوه درختهای کاجی را به یاد می آورم در دو طرف جاده ی چالوس به نوشهر که الان جایش را بلواری زشت و کثیف گرفته. آنجا را پالوجده می گفتند و سالهای قبل از هفتاد و پنج که بولدوزرها بیایند و با اره برقی و غلتک به جان آن منظره رویایی بیفتند، من بچگی ام شکل می گرفت. یک شب آخرهای آذر 72 را خوب به یاد دارم. از صبح اش باران می بارید و شام داشتیم آبگوشت می خوردیم. من از آبگوشت خوشم نمی‌آمدم و و به غذای مادرم ایراد می‌گرفتم. برق قطع شد. پدر رفت سراغ چراغ نفتی و ما و مادر آمدیم لب پنجره که ببینیم جاهای دیگر برق دارند یا نه. مادر پدر را صدا کرد و به گیلکی گفت ورف برستندره یعنی دارد برف می بارد و ما خوشحال شدیم. ۲ روز تمام برف بارید. آن روزها در فقرمان همه خوشحال بودیم. بویِ بخاری نفتیِ الکترولوکسِ آن روزها که نفت چکان اش ایراد داشت و دوده از هواکش اش بیرون می ریخت هنوز در دماغم است.

***
تهران، 20 آذری که اصلن شبیه به آذر نسیت.


۳ آذر ۱۳۸۹

همه جا که تعطیل شود ما باید برویم سر کار.

تهران دود گرفته. نفس بالا نمی آید و من شب را در بیمارستان سپری کردم. دوستم - اگر اسم هم اتاقی خوابگاه را بتوان گذاشت دوست - عمل جراحی کرده بود و اوضاعش داست وخیم می شد. محمد - دوست دیگرم - از ظهر تا حوالی 9 شب بالای سر مریض مانده بود و تر و خشکش کرده بود و بعدش برگشت خوابگاه و شیفت عوض کردیم. با موتور اش من را رساند بیمارستانِ ارتش، من ماندم و یک مریض که حتی نمی توانست بایستد و بشاشد. سوند هم نفهمیدم چرا که وصل نمی کردند. یک ساعت که ماندم داشتم خفه می شدم. فکر کردم که همینطور بمانم، بالا می آورم. نفس ام گرفته بود و سر گیجه داشتم از بوی متعفن اتاق. هر ربع ساعت می رفتم بیرون و در سرما قدم می زدم. حالم که جا می آمد بر می گشتم توی اتاقِ پر از مرگ. پایین، سردخانه بود. توی آن 10، 11 ساعتی که بالای سر دوستم بودم، جسد پنج نفر را تحویل دادند. یکیشان تصادف کرده بود و له شده بود. چقدر راحت است مردن. حالا مادر طرف می آمد بالای سر پسرش که حتی صورت اش قابل تشخیص هم نبود ضجه می زد. خب، چه اهمیتی دارد؟ از یارو، کشیکِ سردخانه خوشم آمد. صبح ساعت 5 با هم صبحانه می خوردیم و چقدر بی خیال بود. خوش و بش می کرد و آدم شادی بود. بهش گفتم اگر چند روز پشت سر هم اینهمه جسد ببینم روانپریش می شوم - مطمئناً - . خندید.
***
تهران، دود گرفته و من باسنم درد می کند. بخاطر دو تا پنی سیلین که هر کدامشان را یک طرفش زده اند. پنی سیلین بد است و آدم را ضعیف می کند. مخصوصاً برای من که مدام وزن کم می کنم. یک ساعت اول شل راه می روم و هم اتاقی ام - که می داند گی ام و من هم در موردش می دانم - مزه پرانی می کند. حوصله خوشمزگی هایش را ندارم و می زنم توی ذوق اش. می روم توی تخت ام ولو می شوم و رادیوهای بیگانه را گوش می کنم. بدنم جیز است. پلک هایم داغند و گوشم وز وز می کند. با رادیو زمانه می خوابم و کابوس های مزخرف می بینم.

۲۱ آبان ۱۳۸۹

و این داستان فیلترینگ دیگر تکراری شده دوستان

دوستان عزیر اطلاعاتی، رباتهای محترم فیلترینگ، برادران عرزشی،
همه و همه ی شما را من ...
.
.
.
.
بخشیدم!

باشد تا خشم ملتی گریبانگیرتان نشود.

***
پ.ن1: هی از دیروز می خوام برم توی وبلاگم با گوشی، می بینم نمیره، ارور تایم آوت می ده، نگو گرفتن فیلترم کردن...!

پ.ن2: اعترافات ژنرال:
دو ماه پیش آردی ارتش رو برداشتم برم دبیرخونه ی فرماندهی یه نامه رو بدم و برگردم، خیابون پیچید و من نپیچیدم! رفتم توی بلوار! افتضاح به بار اومد، 24 ساعت بازداشتم کردن و موهام رو از ته زدند.
تقریباً سه هفته بعدش قرار بود فرمانده ی ارتش بیاد نماز جمعه ، پیش سخنران باشه، برای همین خواستن زورکی ببرنمون دانشگاه تهران، نرفتیم. افتضاح به بار اومد. 6 ساعت بازداشتمون کردن و دوباره کچل!

۱۶ آبان ۱۳۸۹

درباره ی کمی گذشته

هر روز بیشتر فرو می رود در خودم. شبها کابوس می بینم، کابوس هایی مبهم، انگار که در مدت زمانی کوتاه بر می گردم به دوره ی تاریک زندگی ام.
***
هر کسی در زندگی خودش دوره ی بدی دارد. "زمانی" را که دوست ندارد از آن سخنی به میان بیاورد یا اصلن به خاطر اش آورد. من هم دارم. این دوره ی تاریک برای من مدتها پیش تمام شد و استرس ها و نگرانی هایش را دیگر فراموش کرده بودم. هر لحظه ای که سلولهای مغزی ام، بخشی از آنها را - ناخودآگاه، هنگام ظرف شستن، توی دستشویی، موقع درس خواندن - بازیابی می کرد، چند لحظه چشمهایم را می بستم. فکر می کردم که من دیگر تصمیم گرفته ام مسیرم را عوض کنم و مسیر عوض شده بود. همه چیز تمام شده بود و من در مسیری بودم که با شیب ملایمی به سمت آینده به پیش می رفت. آینده ای که شاید قرار بود هر چه باشد غیر از آن چیزی که من می خواهم رقم اش بزنم.
آینده را قرار نبود من بسازم و دارم به این فکر می کنم که آیا می توانم اسمش را بگذارم تقدیر؟ ولی این تقدیر نیست، چون همه چیز اش دست خودم بود. من می توانستم زندگی خودم را داشته باشم و نداشتم. من می توانستم آنقدر وحشتناک خودم را به خریّت نزنم و زدم. همه چیز را هاله ای از مه گرفته بود.
***
اولین بار که احساس رمانتیک علاقه به یک پسر در من شکل گرفت، اوّل یا دوّم دبیرستان بودم. دوست داشتن ای بود کودکانه و بدتر از آن تناقضاتی بود که در ذهن من - که خیلی نسبت به سن ام کمتر پرورش پیدا کرده بود - شکل می داد.بزرگی به حل معادلات ریاضی یا حفظ کردن جرم اتمی عناصر جدول تناوبی یا قبول شدن در آزمون ورودی دبیرستانهای سمپاد نیست. من شانزده ساله بودم که بالغ شدم و این سن نسبت به سایر همکلاسی هایم خیلی بیشتر بود. کمی بعد از آن آرین را دیدم. اینجاست که به آدم فشار می آید و چون محیط بسته است نمی توان قضایا را حل و فصل کرد، در نتیجه معادله چند مجهولی می شود.
یک بار در آن زمان خودم را به خربّت زده بودم و شاید هم خر بودم. خرِ مذهبی! در این مواقع که آدم مغزش را نمی تواند به کار بیندازد، یا نمی فهمد، یا نفهم در اطراف اش خیلی زیاد است، مذهب کاربردهای زیادی دارد و الان است که می فهمم تاریخ در قبال گسترش مذهبی گناهی نداشته است. من از شرّ واقعیت هایی که احاطه ام کرده بود به آن پناه برده بودم چون کسی نبود که هدایت ام کند. چون دوره ی گذار ما با اینکه خیلی دور نیست، اما بسیار تاریک تر از چیزی بود که شانزده، هفده ساله های الان درک می کنند...

۲۸ شهریور ۱۳۸۹

چرندیاتی حاصل از ورود به پاییز

آخر های شهریور مثل غروب جمعه می ماند. یک جورایی - بطور نوستالژیکی - سرشار است از افسردگی ای دلچسب، بعدش دوباره عادی می شود، خوب آقا جان، این نتیجه ی تغییر فصل است. توده های هوا این را می فهمند، من وقتی دماغ ام را - که کیپ شده - می کشم بالا، این را می فهمم. پرنده های مهاجر - که در این متروپولیس ازشان خبری نیست ولی اگر یک کمی ازش دور شوی شاید بتوانی غیر از کلاغ سیاه چند تایشان را ببینی - البته اگر بتوانی دور شوی، که من نمی توانم - - هم این را خوب می فهمند. شما با چشمانتان زندگی می کنید. شما ابر را می بینید و می گویید قرار است باران ببارد. ابر می آید، باد می زند و فردا صبح اش دوباره قبل از طلوع خورشید، دماوند - که دیگر خورشید با زاویه زیادی از جنوب اش طلوع می کند - از شونصد کیلومتری دیده می شود، خب این خوب است - صاف بودن هوا را می گویم ها. می دانی، من صبح ها کلی ذوق می کنم که می توانم آنتن فرستنده تلویزیون جمهوری ولایت فقیه را ببینم، کلی ذوق می کنم که هوا پاک است. شما این ها را نمی بینید، شما سرتان را می گیرید به سمت زیر پایتان و راه می روید، کار می کنید، آخر ماه که می شود تند می دوید طرف بانک که حقوق تان را بگیرید، می روید پسر بازی می کنید، نمی گویم این کارها بد است، ولی، خب معلوم است خیلی چیزها را وقت نمی کنید ببینید، بفهمید، ببویید. تغییر فصل را می گویم ها...

۲۰ شهریور ۱۳۸۹

رقص در باران

بعد از ظهر دیروز خواب بودم که باران شروع شد. الان هم دارد می بارد. امروز صبح رفتم بیرون که هم برای شب بلیت تهران را بگیرم - چون آخر تعطیلات است و من اصلاً خوش شانس نیستم - و هم باران بازی کنم.

رشت،  20 شهریور

۱۱ شهریور ۱۳۸۹

تصمیم کبری

دارم به کامینگ آوت ای به وسعت فرند های فیس بوک ام فکر می کنم.
***
عصر چهارشنبه ای تعطیل، 10 شهریور 89

۲۵ مرداد ۱۳۸۹

جاده

بعد از شش روز بخار پز شدن، امشب بر می گردم به تهران و فردا دوباره، پشت همان میز و کنار کاغذ های نامرتب و نامه های وارده و فضای گیج و مهوّعِ نظامی، آنچه که زندگی اش می نامم - چاره ای ندارم - ادامه خواهد داشت.

***
رشت، 25 مرداد 89

۹ مرداد ۱۳۸۹

برای فراموش کردن

جشنی می گیریم و فکر می کنیم که گی پراید برگزار کرده ایم. من به شخصه معتقدم انتقاداتی که به این اقدام شده و بعضی از آنها تا حدودی جای تامل داشته و شاید هم وارد بوده، چیزی از اهمیت این روز و این تصمیم گیری کم نمی کند. قضیه فقط نشستن چند نفر و جشن گرفتن و به تبع آن تصمیم گیری برای یک جامعه ی میلیونی نیست. مهم این است که حرکتی شروع شد. این چند نفر - که شاید تعدادشان به انگشتان دست هم نمی رسید -نماینده جامعه ی میلیونیِ پنهان در خودی بودند که از آن لاک سخت خود در حال بیرون آمدن است. این رنگ ها و پرچم ها را هر کس که ببیند می فهمد با جامعه ای طرف است که راهش را دیر یا زود پیدا خواهد کرد. اگر امسال هفت، هشت یا ده نفر پرچمِ رنگین کمانِ وجود داشتن - زنده بودن - جامعه ی کوییر ایرانی را بالا بردند، بعدها از هر نقطه ای از این کشور یک پرچم رنگین کمان بلند خواهد شد... انتقاد کنیم اما همراهی مان را قطع نکنیم. آنوقت است که همه خواهند فهمید که ما بی شماریم.

***
3- ترانه ای برای دوست داشتن:
Inconsolable - Backstreet boys - 5116KB

۱ مرداد ۱۳۸۹

روزی برای ماندگار شدن -یا- وبلاگ نویسی در 5 دقیقه

بفرموده:
اولین جمعه ی مرداد هر سال، روز ملی اقلیت های جنسی خواهد بود. هرگونه اظهار عجز، بیچارگی، درماندگی و ناراحتی در مورد گرایش جنسی از سوی شما - مخاطب این وبلاگ، که با تقریب خوبی جزو این اقلیت هستید - در این روز ممنوع بوده و با متخلفین بشدت برخورد خواهد شد.
.
.
.
ظهر به عصر جمعه ای خوب. سوم مرداد 89

۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹

کمی قبل از سومین هفته

پیراهن و شلوار سفید ام را می پوشم. سردوشی های موقت را با پیچ شان وصل می کنم و اینطوری می شوم جناب. البته مهمتر از همه کلاه ام می گوید که چه درجه ای دارم. می روم نمایشگاه کتاب و پسرهای کوچولو به تصور دیدن پلیس دست تکان می دهند و پسرهای بزرگتر صدا می زنند: "رزمایش خوش گذشت؟" و یا حرفایی شبیه به این و من هم لبخندی می زنم و می گذرم. زینب کماندوها اینجا هم هستند. دختری را گرفته بودند و سوار ماشین شان کردند. زیاد نگاه نمی کنم و می گذرم.

هزار و پانصد بار در شلوغی نمایشگاه به نوید زنگ زدم و موبایلش آنتن نمی داد. آخر جلوی مترو گوشی اش زنگ خورد و پسر خنگ بازی در می آورد و پیدایم نمی کرد. با بچه های چــ ــوکـ ـا آمده بود و من یک لحظه فکر کردم که چقدر دلتنگ دوران دانشجویی ام شده ام. فکر کردم چقدر محیط ها متفاوت اند و من عادت کرده بودم که همیشه در مورد آدم ها با حسن نیت فکر کنم. همین طرز فکر، کار دست آدم می دهد. یک دفعه می بینی که جیبت خالی شده، یا به کمدت دستبرد زده اند و یا ....
مهم نیست. باید در برخی رفتارها، گاهی، تجدید نظر کرد.


***
الان که هنوز به سه هفته نرسیده دلم شمال می خواهد. دلم نمِ دریا و کاکایی های پر سر و صدای ساحل حسن رود را می خواهد که روز آخر با عجله ازشان خدا حافظی کردم.

۹ اردیبهشت ۱۳۸۹

تهران مرا دوست نداشت

تهران مرا دوست نداشت و من داشتم زیر باران کیسه وسایل ام را بین دو تا خوابگاه جابجا می کردم و لعنت به کسانی که فکر می کنند چون از من چند ماه زودتر سرباز شده اند حق دارند هر طور که دوست دارند بازی ام بدهند.
فردا صبح اش هوا صاف بود و من شب قبل موفق شده بودم یک تختِ ناقابل در این شهر شلوغ برای خودم دست و پا کنم و صبح زود، رفتیم لویزان و کوه را راست راست رفتیم بالا و آن بالا چه سوز سردی می آمد و تهران با تمام گستردگی اش، با تمام بدقواره گی اش، با تمام زشتی اش با آن آلت تناسلیِ خر - برج میلاد -، مثل گونی پر از گهی که ترکیده و ذره های کثافت اش تا کیلومترها اطراف پراکنده شده اند، پیدا بود. افق سیاه بود و داشتم فکر می کردم چند ساعت باد و بارانِ دوباره لازم بود تا این آلودگی ها را به شکل فسفریک اسید و کربنیک اسید در بیاورد و خالی کند روی مردم بدبخت این شهر، روی ما....

۳۱ فروردین ۱۳۸۹

چشمهام داغ اند، وقتی می بندمشون داغ تر میشن. این تب لعنتی هم دست بردار نیست از دیروز که یک ساعت تمام زیر شرشر بارون خبردار واستادیم تا امیر فرماندهی محترم نیرو فرمایشاتشون رو تکمیل کنند و سوگند نامه ای رو بخونیم که ذره ای از آن - حتی ذره ای - رو قبول ندارم. ارتش می خواست به ما نظم و ترتیب آموزش بده، مرد بودن، استقامت، تحمل شرایط سخت و .... اهداف خدمت بود و من هنوز همانی هستم که قبلن بودم. تکه های النگوی شکسته ام رو از زمین جمع کردم و وقتی برگه ی تقسیم ام رو دادند و فرمانده ی گروهان گفت که بشمار 3 وسایلتون رو جمع کنین و از پادگان برین بیرون، رفتم ساحل تا طوفان و موج های دریا رو تماشا کنم.
.
.
.
دوشنبه ی کم رنگ، بندر انزلی، 30 فروردین 89

۲۶ فروردین ۱۳۸۹

فیلتر شدم

1
باز هم فیلتر شدم. نمی دونم چه پدر کشتگی با من دارن که هی فیلترم می کنن.
رفتم اینجا: http://maahan2.blogspot.com
2
دوشنبه صبح، بعد از جشن سردوشی تقسیم می شیم. بعدش دیگه از لباس های کثیف و بد قواره ی دوره ی آموزشی خبری نیست. اونوقت باید "جناب ماهان" صدایم کنین :دی

3
اینجا، رشت، هوا هنوز توی فاز زمستونه، درختا هم سبز نشدن و البته دریغ از چند ساعت پشت سر هم آفتاب.

4
تصور اینکه دوره افسری ام هزار کیلومتر دور از شهرم، در جایی که از باران و رودخانه و مه و دریای تلخ مزه ی خزر و جنگل و درخت و سبزه و کلروفیل خبری نیست سپری بشه، به وحشت ام می اندازه.

5
وقت زیادی ندارم، اومده بودم برای مامان خرید کنم که تابلوی کافی نت به وسوسه ام انداخت. از خونه هم نمیشه بلاگر رو باز کرد.

۱۴ فروردین ۱۳۸۹

۱۰ فروردین ۱۳۸۹

برگشتیم

آقای جمهوری اسلامی،
هر چقدر که شعار نوشته های دیوارِ توالت های عمومی را سیاه کنی، باز هم زوال ات اجتناب ناپذیر است.

***
برگشتیم،
سه شنبه ی خاکستریِ رشتِ مه آلود
10 فروردین 89

۷ فروردین ۱۳۸۹

اصفهان



برای دیدن تصویر با رزولیشن بالا، اینجا را کلیک کنید. حجم: 3858 کیلوبایت
1
سه سال پیش رو یادم میاد که بابای همون پسره - همونی که انگلیسی رو با لهجه ی اصفهانی اش به تخمی ترین شکل ممکن حرف می زد و بعدش رفت انگلستان و الان توی وبلاگش نوشته که می خواد دو هفته بیاد ایران و من هم به تخمم نیست چون آدمها با گذشت زمان نه تنها بی اهمیت می شن بلکه خودشون رو بی ارزش می کنن و البته این موضوع هیچ اهمیتی نداره برام چون جدیداً یاد گرفتم که آدمهایی رو که بخاطر زندگی در نقاط دور از آب و دریا و استخر، شنا بلد نیستند وگرنه شناگر ماهری بودند رو دایورت کنم به چپم با عرض معذرت - داشت برامون توضیح می داد که بعله! این سرستون های مسجد فلان - مسجد جامع اصفهان رو می گفت - که نمادی است از آتش و دیانت زرتشتی و ... که چقدر هنر اصفهانی ها بالا بود و این اصفهانی ها با چه ضرافتی در دوره ای که جرثقیل و داربست نبود می رفتند بالا و گنبد می ساختند در حد تیم ملی! و یه دفعه یکی از دوستانی که از نظر نژادی یک سوم از جمعیت ایران هستند ولی اقلیت به شمار میایند پرید وسط حرفش که حاجی! این مسجد ها رو ترکهایی ساختن که بربری اورجینال می خوردن نه همشهری های شما!

2
به هر حال شکی نیست در اینکه اصفهان زیباترین شهر ایران است - به غیر از 4 مرکز استانی که هنوز مونده دیدنشون و با دید مهندسی هم قابل اغماض هستن - .

3
البته در سرد بودن دست آقای تزریقات چیِ خوش تیپ و خوش برخورد هم که داشت بتامتازون رو - بخاطر حساسیت به هوای خشک - به بنده تزریق می کرد هیچ شکی نیست!

4
روزی خواهم گفت که پسرهای اصفهانی هم خوش سلیقه ترین پسرهای ایرانند.

5
آسمان اصفهان هم به برکت حضور ما در این شهر داره سنگ تمام می ذاره!

***
ب.ن (بعداً نوشت): این پست اشکالات اساسیِ نگارشی داشت که با اجازه ماسمالی اش کردم!
پ.ن: این جورش رو دیگه ندیده بودیم!

۴ فروردین ۱۳۸۹

خب فرق داره دیگه!

به قول بابام، همون کاری رو که صافکار نائینی با ده تومن و کلی خوشرویی انجام داد، توی رشت با پنجاه تومن انجام می دن و آخرش طلبکار هم هستن...!

۲۹ اسفند ۱۳۸۸

سال نو مبارک

اول فروردین
سال نو مبارک

88/12/29
1
در آخرین ساعت های سال 88 به سر می بریم. سفره هفت سین– مطابق معمول تمام این سالها که حافظه ام یاری می کند – نداریم، جایش وسایل سفر را آماده کرده ایم تا اگر وضعیت جوی مساعد بود – که با این برف که پریروز و شب اش بارید و با این هوای بیش از حد سرد، مطمئنا مساعد نیست – فردا راهی بشویم. ‏

الان که به سال تمام شده فکر می کنم، می بینم که چقدر زود گذشت، سال پیش همین روزها امیدرضا میرصیافی در زندان رژیم کشته شد و بسیاری از ما را در آستانه ی سال نو شوکه کرد. اما قضیه ی امیدرضا، در تب و تاب انتخابات و حوادث بعد از آن کم رنگ شد. خوب است فراموشش نکنیم. فراموش نکنیم که او هیچ حقی کمتر از ما برای زنده بودن و زندگی کردن نداشت.

2

هشتاد و هشت برای من سال متفاوتی بود، با تجربه های نو، آشنایی با دوستانی جدید و نازنین و لحظاتی روشن و تیره. به هر روی تمام شد!
امیدوارم (حتی اگر در حد توهم باشد) سال پیش رو برای همه ی شما با بهترین هایش به اتمام برسد.

3
کامپیوتر دارد یک قطعه ی موسیقی غم انگیزی را پخش می کند که نمی دانم از کیست. خیلی آشناست و هر چه فکر می کنم یادم نمی آید قبلن کجا شنیده بودمش. در پلی لیست برادرم است و هیچ نام و نشانی هم ندارد.

88/12/28
صدای چکیدن آبِ از برف های در حال ذوب روی پشت بام، در آخرین روزهای زمستان، می گوید سالی که نکوست از زمستان سال قبلش پیداست.

***
بهمن، دلم برات تنگ شده، خیلی... خیلی

88/12/26
وقتی حرف از مرخصی باشد، همه ی ما خوب پا می زنیم! تا هفته ی پیش یک مشت خنگول ابله بودیم که نمی فهمیدیم دستمان با پا باید موقع رژه هماهنگی داشته باشد ولی همینکه حرف 18 روز مرخصی کم کم قوت گرفت چنان هماهنگ رژه رفتیم که انگار نه انگار همان سربازهای هفته ی پیش بودیم. این شد که از امروز تعطیل شدیم تا نیمه ی فروردین.

88/12/25
یک بنده ی خدایی حدود 40 سال پیش یک مشت توپ و تفنگ و هواپیمای جنگی و ... حتی فشنگ خریداری کرد و مدتی بعد به گا رفت. 30 سال است که داریم – از سر تصدق آن بنده ی خدا - با همانها ارتش مان را می گردانیم.

- یکی از هم خوابگاهی های بسیار محترم -

88/12/24
دست تا آرنج در لگن گازوییل، تفنگ های ژ-3 ارتش مقدس مان را کثافت زدایی می کنیم.

۲۱ اسفند ۱۳۸۸

خونه بوی عید رو می ده، فراوون

88/12/16
اين روزها در حال تمام شدنند و من و اميررضا در ساحل با هم قدم مي زنيم. فرمانده اين كار رو منع كرده، به هر حال كسي فرمانده (همون آقا پسره ي خوشتيپ كه شنبه ها با لباس فرم خوشتيپ تر هم ميشه( رو جدي نمي گيره. ما هم نمي گيريم. زياد تهديد مي كنه و كاملن از لحن تهدید هایش پيداست كه اهل انتقام گرفتن از نا فرماني هاي ما نيست. پسر خوبي به نظر مياد، تقريبن سی سالشه و دارم فكر مي كنم كه هر وقت درجه ام رو گرفتم بهش پيشنهاد ازدواج بدم :دي
بهار در راه است و فهميدن رسيدن اش - مثل رسيدن پاييز - چندان كار سختي نيست. دسته هاي هفت شكل پرندگان مهاجر كه در امتداد ساحل – از شرق به غرب - پرواز مي كنند، صبح هاي مه آلود و البته جوانه هاي درخت بيد همه فرياد مي زنند كه قراره از 26 اسفند تا 14 فروردين مرخصي داشته باشیم.

88/12/17
پادگان ما (همون هتل ..... ) اینقدر مکان برای سیگار کشیدن داره که باعث شده من – که زمانی جمله ی معروف پاکتهای سیگار رو روی دیوار انجمن زده بودم – نتونم خودداری کنم.
امروز که به دوستم "ن" زنگ زدم گفت که انجمنون بخاطر کاریکاتور و طنزی که مهر ماه روی برد زده بودیم رسماً تعلیق شد. بعدش به شوخی گفت که همین روزهاست که بیان تو رو هم بگیرن!

88/12/18
اسپری دئودورانت هیز – هیز سیاه – تا ابد بوی سهیل را خواهد داد.

88/12/19
روی دیوار یکی از دستشویی ها، سربازهای دوره قبل نوشته بودن: اگه محکم باشین، اینجا بهتون خوش می گذره. زیرش هم یکی جواب نوشته بود: ما محکمیم، ولی اصل کاری شله!
قرار شد هر کس که در طرح ضربتی رنگ آمیزی دیوارهای داخل سرویس و بیرون یگان شرکت داشته باشه آخر هفته مرخصی بگیره.

88/12/20
امیر آمد
امیر در باران آمد
امیر در باران با مینی بوس آمد
امیر که وارد یگان شد، میز پاس بایست یگان کشید، طوری که احساس کردم بنده ی خدا با فریادی که زد جر خورد!
امیر که وارد خوابگاه شد، از بالا تا پایین ما را شست و رفت.
بعد از شستشو، ما هم رفتیم مرخصی.

88/12/21
.
.
.
خونه بوی عید رو می ده، فراوون

۲۹ بهمن ۱۳۸۸

Erased Head


این شتر دم در خانه ی هر پسر گی ایرانی که جرات ابراز و افشای هویت خود را ندارد - مثل من - می نشیند. چه خوشش بیاید چه نه. من بدم نمی آمد. من از هر تغییری در زندگی فعلی ام استقبال می کنم. من به خود، جرات روبرو شدن با مسائل را می دهم. بله! من ضعیف نیستم.

- بابا اعتماد به نفس!

پ.ن: پس‌فردا، شنبه ۱ اسفند عازمم به خدمت سربازی.

***
پنجشنبه ای خاکستری، رشت، ۲۹ بهمن ۱۳۸۸

۱۳ بهمن ۱۳۸۸

در آستانه 25 سالگی ام

زمان منتظر نمی ماند و من در یک کافی نت نشسته ام که صاحبش عوض شده. قبلی، مرد خوبی بود، - خیلی خیلی قابل اعتماد -. مثل آن عوضی هایی نبود که می نشینند و تمام کارهایی که آدم می کند را مونیتور می کنند، خواه برای تفریح یا رذالت، (فرقی هم مگر دارد؟)، چرا کمی فرق دارد.
امروز کمی عجیب بود، از روزهایی بود که حس خاصی می گیرد آدم را ، صبح نفهمیدم چه ام بود. رفتم سراغ کیفم و کمدم. واقعن لازم بود.... نوشته هایم را جدا کردم، چیزهایی که کسی دلم نمی خواست بخواندش و حتی خودم! چیز خاصی نبود. دلتنگی هایم بود، ارزش ادبی چندانی هم نداشت. شاید بیشتر از 3 سال همه را انبار کرده بودم و این آخرها جرات نداشتم نگاهشان بیندازم، جمع کردمشان. رفتم بیرون و همه شان را ریختم داخل سطل زبانه شهرداری.
***
بیرون که رفتم، داشت باد گرم می وزید. از آن بادهایی که یک دفعه در فصل زمستان از سمت جنوب غرب و جنوب می وزد  -  چه می شود که اینقدر گرم است اش مفصل است، اگر حوصله دارید، اینجا نوشته -. به این هوای گرم و خشک حساسیت تنفسی دارم. البته زیاد طول نمی کشد، از صبح شروع می شود و تا حدود شب و گاهی هم تا نیمه شب ادامه دارد و ناگهان در انتهای کار اش رطوبت هوا بالا می رود و دما بین 10 تا 15 درجه افت می کند. جهت باد هم می شود شمال شرق تا شمال غرب. کلاً پدیده جالبی است. پدیده های جوی در هر صورت جالب اند. امروز هم همینطور است. آسمان آبی پر رنگ است و یک ابر با لبه خیلی صاف در جهت غرب دیده می شود.  وقتی می بینی که یک ابر این شکلی است معنی اش این است که آن بالا ها دارد باد خیلی شدیدی می وزد.

***
امروز، وارد یک سال دیگر از عمرم شدم.  حس خوبی دارم. همین...
دوشنبه ی آبی، 12 بهمن 88

۸ بهمن ۱۳۸۸

بابا بی خیال....!


کجا نقش زن در حاکمیت لیبرالیستی برجسته شده؟ اگه اینطوره، 50 تا زنِ دانشمندتون رو معرفی کنین! اصلاً در فضایی که درست کردین، امکان رشد و کمال از زنان سلب شده!


احمدی نژاد، در جمع زنان دانشمند جهان اسلام

۲۶ دی ۱۳۸۸

تاملی بر لطیفه ای که در آن رضا شاه دم در بهشت منتظر آخوندی بود تا بیاید و خطبه عقد برایش جاری سازد.. ولی آنقدر منتظر ماند تا زیر پایش علف سبز شد.


1- مردم می ریختند در خیابان ها و کیهان آن روز را جلوی دوربین ها می گرفتند تا ما بعدها ببینیم که "شاه رفت"

31 سال پیش بود که محمد رضا پهلوی – همان شاهنشاه همایونی یا شاه خائن– چند ماه بعد از اینکه صدای انقلاب ایران را شنید، با چشمان گریان و با مُشتی خاک، کشورش را به مقصدی نامعلوم ترک گفت. هلندی سرگردان ایرانی، یک سال بعد، عاقبت در مصر بدرود حیات گفت.

به هر حال، آن چه که این مرد در کارنامه اش داشت، که به اعتقاد عده ای نیکی بود و خدمت و سرافرازی و به نظر دسته ی دیگر، خیانت و نوکر مآبی و پلیدی، - هر چه که بود - سرانجام در دادگاه تاریخ مورد قضاوت قرار خواهد گرفت. اما شاه "فلنگ اش رو بست و در رفت"، شاید اگر می ماند، اتفاقات دیگری می افتاد، شاید اگر ملت را به توپ می بست یا خمینی را به شیوه جیم الف سر به نیست می کرد و یا زندانیان سیاسی را می برد کهریزک تا "عملیات شیشه نوشابه" را روی آنها اجرا کند، یا روش بقایش "واجبی درمانی" و "استفاده غیر صلح آمیز از ماشین پلیس" بود و به همین روش ها افسار سلطنت خاندان اش را تا الان در دست نگاه می داشت، ( که احتمال بقایش محال بود، ولی فرض محال که محال نیست، هست؟)، خمینی فرشته نجاتی می شد که بدست دژخیمان آمریکایی به شهادت رسیده بود و ما حداقل تا سالها بعد، فکر می کردیم از اسلام سیاسی می توان معجونی ساخت و اسمش را گذاشت جمهوری اسلامی...

تصور کردن کار ساده ای است. اما شاه 26 دی 57 کاسه کوزه را جمع نکرده رفت و تاریخ را به قضاوت واداشت.

2- در مورد فرمایشات آقای احمدی مقدم

یکی از خصوصیات جیم الف این بود که از اولین روزهای به قدرت رسیدن اش، مهم ترین سیاست اش، لمپن پروری بود. یک نمونه اش، همین جناب احمدی مقدم، فرمانده نیروی انتظامی، یا اصلن آن یکی، سردار ردان. خداییش به قیافه شان نگاه کنید، نفرت می بارد از چهره شان!
حالا این احمدی مقدم افاضاتی داشته در باب کنترل کردن اس ام اس ها و ایمیل ها، فردا هم لابد اعلام می کنند که مکالمات تلفن، فکس ها، مرسولات پستی و هرگونه مسیرهای برقراری ارتباط کنترل می شود. البته تا آنجایی که بنده در جریان هستم، تاکنون یک روش به دام انداختن مخالفان برای جیم الف، شنود مکالمات تلفنی و ردیابی تماس های به یک شماره خاص بود، ولی آنقدر رسوا نشده بودند که بخواهند در روز روشن به این مسئله اعتراف کنند.
به هر حال بنده حوالی یک سال پیش، یک سری اعترافات کردم تا در سری جدید برنامه هویت پخش بشود، اگر خدا خواست و به قول اریزر هد امام اسب طلبید، دوباره قبل از عزاممان به سربازی مقداری اعتراف خواهیم کرد.

3- یک کمی شخصی تر

*. خدمت وظیفه عمومی، خدمت واقعن مقدسی ست.
 (مقام عظمای .....)

جمله ی این مقام عظمی، بالای برگ اعزامم به خدمتِ واقعن مقدس نوشته شده. بزودی اعزام خواهیم شد تا در زیر پرچم خرچنگ نشانِ مقام عظما، کلاغ پر برویم و سینه خیز، سیم های خاردار را رد کنیم.. 

پ.ن: خداییش از این می ترسم که اگه بیفتم نیروی انتظامی، ما رو ببرن برای سرکوب تظاهرات...!

۱۷ دی ۱۳۸۸

افاضاتی در باب شناختن آدمهایی که نمی توان شناختشان


1
اگر یک پسری اجازه داد که از پشت بغلش کنی و خوشش آمد که دستت را ببری داخل یقه اش و باقی قضایا، بدان که او مسلماً گی است، حتی اگر خودش با صریح ترین عبارات، شدید ترین الفاظ و تندترین حالات این حدس ات را انکار کند.

- اینا همه تجربه اس!

2
* "ی" مدتها با من دوست بود
* "ی" سال اولی دانشگاهم بود وقتی سال آخر بودم
* "ی" اولین نفری بود - البته بعد از خودم - که به گی بودنِ من پی برد
* "ی" یکبار در جمع دوستانش - جمعی که به گونه ای چشم دیدنشان را نداشتم - من را کمونیست خطاب کرد. چون تصور می کرد هر کس دیندار نیست کمونیست است

- من کمونیست نیستم
- چپیسیته خون من در حد پی پی بی (میکروگرم در لیتر) است. لذا با هر نوع ایدئولوژی چپ، نیمه چپ و کمی تا قسمتی چپ مخالفم. چه برسد به ورژن کمونیستی اش
- اصلاً من با هرگونه ایدئولوژی مخالفم
- من یکبار برای "ی" چند ساعت در مورد مذهب سخنرانی کردم - در حالی که دور دانشکده قدم می زدیم و دست همدیگر را گرفته بودیم -
- نتیجه این سخنرانی ام این شد که "ی" تصور کرد من کمونیست هستم
- من ملا و ملازاده نیستم که سخنرانی کنم
- من اصولاً آدم کم حرفی هستم، اما مسلماً خیلی بچه هستم
- قابل توجه شما
- و همچنین شما :دی
- شمای دومی! نخند!

- من به صورت احمقانه ای تصور می کردم "ی" می تواند دوست پسر خوبی برایم باشد
- دو سال پیش، مدت کمی بعد از کام اوت کردنم، وقتی اس ام اس بازی می کردیم "ی" به من گفت که گی است
* "ی" خیلی تاکید داشت که به کسی چیزی نگویم
* "ی" چند ماه بعد به من گفت که بایسکشوال است

- من هیچوقت با "ی" رابطه جنسی برقرار نکردم. چون خیلی از من کوچک تر بود

* "ی" مدتی پیش هر چه از دهانش درآمد به من گفت، چون مدعی بود پشت سرش حرف مفت زده ام
* "ی" فحش های آب نکشیده ای به من داد، چون می گفت که دروغ پراکنی کرده ام
- من "ی" را دوست داشتم، من به کسی که دوستش دارم فحش نمی دهم

- من پشت سر "ی" چیز خاصی نگفته بودم، فقط به یکی از دوستان مشترکمان - که الان دهها هزار کیلومتر آنطرفتر در شیطان بزرگ به سر می برد - گفتم که "ی" به من گفته که بایسکشوال است

* "ی"، سالهای پیش، دهها بار به من اظهار علاقه کرده بود
- من به کسی که حریم اش را با من نشناسد احترام نمی گذارم
- بعد از چند فحش آبدار دادن، به "ی" گفتم که تا ابد رویتت نخواهم کرد و هر چه بین ما وجود داشت به پایان رسید
- اقرار می کنم که "ی" را هیچگاه نشناختم