تهران مرا دوست نداشت و من داشتم زیر باران کیسه وسایل ام را بین دو تا خوابگاه جابجا می کردم و لعنت به کسانی که فکر می کنند چون از من چند ماه زودتر سرباز شده اند حق دارند هر طور که دوست دارند بازی ام بدهند.
فردا صبح اش هوا صاف بود و من شب قبل موفق شده بودم یک تختِ ناقابل در این شهر شلوغ برای خودم دست و پا کنم و صبح زود، رفتیم لویزان و کوه را راست راست رفتیم بالا و آن بالا چه سوز سردی می آمد و تهران با تمام گستردگی اش، با تمام بدقواره گی اش، با تمام زشتی اش با آن آلت تناسلیِ خر - برج میلاد -، مثل گونی پر از گهی که ترکیده و ذره های کثافت اش تا کیلومترها اطراف پراکنده شده اند، پیدا بود. افق سیاه بود و داشتم فکر می کردم چند ساعت باد و بارانِ دوباره لازم بود تا این آلودگی ها را به شکل فسفریک اسید و کربنیک اسید در بیاورد و خالی کند روی مردم بدبخت این شهر، روی ما....