۴ دی ۱۳۹۱

روز کریستمس ما در اسکایپ سپری شد


کریستمس‌مارکت (weihnachtsmarkt)


دیروز دوباره برف بارید و امروز کلارا برایم پیام تبریک کریستمس فرستاد و از درگاه یسوس (علیه الرحمة) برای من طلب آمرزش و آدم‌شدن و به راه مسیح هدایت شدن کرد - و منم توی دلم گفتم بیلاخ - و هانس گفت که برای پاس داشت سنت‌ها می‌رود خانه‌ی پدربزرگ‌اش تا ببیندشان و ازشان کادو بگیرد و مارک گفت که به دوست‌پسرش گفته به‌ام کادو بده٬ ولی دوست‌پسرش گفت کادو توی شلوار من است و "میم" گفت که می‌رود خانه‌ی آن آلمانی‌ها برای تبادل فرهنگ و سید گفت که امشب برویم Dom - همان کلیسای جامع که چند وقت پیش به کلارا می‌گفتم روی خون و استخوان‌ها و اجساد بی‌گناهان بنا شده (بله٬ دینِ محبت!) - چون قرارست مراسم شب‌کریستمس آنجا برگزار شود و لابد چند تا فشفشه هم در می‌کنند و باید جالب باشد و ما هم گفتیم برویم و "نون" گفت که خاله‌ش مرده و ما هم یک فقره پیام تسلیت‌ برایش مسیج کردیم با این مضمون: «هر مرگ٬ اشارتی‌ست به حیاتی دیگر» و "ر" مسیج داد که «دارم می‌روم ایران٬ کاری ندارید؟» ما هم گفتیم «نه٬ با ایران کاری نداریم» ...

همین.

۲۵ آذر ۱۳۹۱

موضوع انشاء: فاصله‌ی عشق و نفرت چقدر است - یا - مارتین در سرما


آلپ‌اشپیتزه (Alpsptize)٬ اندکی پیش‌ از طلوع خورشید

می‌دانید٬ آن روزی که داشتیم می‌رفتیم برای کار اپلای کنیم٬ دوست استریت‌ام مهری بهم گفت که فلانی٬ دهنت صاف می‌شود٬ چون این کار "یدی" است٬ یعنی حمالی است. من گفتم آدمی که خدمت رفته از این چیزها باکی ندارد. بله٬ خدمت خیلی مهم است. حالا یک مارتین هم اینجا سرکارگر است و در نگاه اوّل٬ ظاهراً خیلی هم پسر گوگولی و مامانی‌ای بود. ما روز اول این مارتین جان را وقتی دیدیم که داشت زور می‌زد اسم ما را تلفظ کند و ما همان موقع مقدار متنابهی باهاش لاس زدیم. از قضا دیروز داشت برای کارگرها خط و نشان می‌کشید که این کار را بکنید و آن کار را نکنید - به زبان ترش مزه‌ی آلمانی -٬ بعدش ما هم که از حرف‌هایش چیزی نمی‌فهمیدیم! داشتیم با مهری خانوم حرف‌های خاله‌زنکی در مورد هیکل و تیپ و بازوهای خوشمزه‌ی مارتین جان - همان مارتین خان - می‌زدیم٬ ناگهان دیدیم حضرت آقا رو کرده به ما یک حرفهایی می‌زند. بعدها کاشف به عمل آمد که به ما می‌گوید وقتی یکی دارد حرف می‌زند تو باید خفه‌شوی٬ یا چیزی در این مایه‌ها... مهم نیست. ما بعد از اتمام سخنرانی مارتین جان (مارتین خان) رو کردیم به مهری و گفتیم مگر این حضرت لعبت‌والا در زندگی‌اش چه غلطی کرده که اینقدر ادعایش می‌شود؟ ژ3 چهار کیلو و پانصد گرمی درب و داغان ارتش ایران را توی گازوییل باز و بسته کرده؟ قدم‌آهسته رفته که خشتک‌اش جر بخورد؟ اصلن سن‌اش قد می‌دهد که از این‌ غلط‌ها بکند؟ فوقش 24 سال‌اش باشد. جای بچه‌ی من است. این شد که عشق ما به مارتین جان (مارتین خان) بطور ناگهانی تبدیل شد به نفرت و برای همین‌ست که می‌گویند بین عشق و نفرت فاصله‌ای نیست. و این بود انشای امروز ما!