پسر خالهام دیروز مُرد. خبر مرگاش را اول توی فیسبوک خواندم. احمد گفت خدا بیامرزدش و من گفتم به احتمال زیاد خدایی وجود ندارد و حامد گفت الان مثلن ناراحتی؟ باید چکار میکردم؟ زار میزدم و گریه میکردم؟ گریهام نمیآمد آن موقع. (راستیتاش را بخواهید وقتی داشتم سمفونی نهم دورژاک را - سمفونی New World را که بهعنوان تسلیت بهجای فایل صوتی سورهی القارعة توی پیجاش شیر کردم - گوش میکردم یک خرده گریه کردم). بله، بوسهها میروند در ایران میمیرند. مثل میلاد در بهمن. میلاد بیست و چهار ساله بود و فردا روز تولدش است. بیست و چهار سال سن کمیست برای مُردن. مُردن که در خانهی آدم را نمیزند. البته درِ خانهی میلاد را دو سال پیش زد وقتی بهاش گفت سرطان خون دارد. سرطان خون چیزیست که ما بیسوادها به اسم علمی این بیماری میگوییم که من آن را بلد نیستم. به هر حال میلاد همواره خوش و خرّم بود و روز بیست و چندم اسفند پارسال - دو هفته قبل از رفتنام و وقتی که ویزایم آمده بود و تهران بودم و رفتم بیمارستان شریعتی ببینماش که دورهی شیمی درمانی را میگذراند و همان روز فلش من را پر از کارهای جز و کلاسیک کرد و من هم گفتم که درایور برای فهم جز را هنوز نصب نکردهام - آنچنان سرزنده و شاداب بود که فکر میکردم میتواند تا مدتها با بیماریاش کنار بیاید. اما نیامد. یک هفتهی پیش از بیمارستان مرخصی گرفته بود که دو ساعت برود کتاب بخرد توی آن تهرانِ لعنتیِ مرگ. سرما خورد. سرما خورد و بعد از یک هفته مُرد. میلاد از معدود پسرهای توی خانوادهی مادرم بود که سرش به تناش میارزید و دیروز داشتم به این فکر میکردم که چرا باید آدمهایی که سرشان به تنشان میارزد اینقدر زود بمیرند؟
* عنوان، شعری از امید شمس.