۵ اردیبهشت ۱۳۹۲

شوبرت در هوای آزاد



و من برگشتم. توی راه، توی قطار حوالی گوتینگن داشتم به یک رادیوی اینترنتی گوش می‌دادم، سمفونی دوم شوبرت را گذاشته بود. راستی می‌دانستید شوبرت گی بود؟ بله، می‌گفتم، قطار داشت از تپه‌ماهورهای آلمان مرکزی عبور می‌کرد. زیباترین نقطه‌ای از دنیا که دیده‌ام و من به فکر شش روز کذایی بودم که ایران کرده بود توی من و بیرون نمی‌کشید. یک سر پاسپورتم دست من بود و یک سر دیگرش دست ایران و هر دو می‌کشیدیم به سمت خودمان. آخر سر من پیروز شدم و پاسپورتم را گرفتم و آمدم بیرون. آمدم بیرون و نفس راحتی کشیدم. چند ساعت قبل‌اش وقتی رسیدم به فرانکفورت، برای فرانتز، دوست گی‌ام (از قضا نام شوبرت هم فرانتز بود!) نوشتم که شما غربی‌ها نمی‌فهمید لذت نفس‌کشیدن در هوای آزاد معنی‌اش چیست.

توضیح عکس: رفته بودم بالای آن فانوس دریایی پارک آب و آتش تهران که عکس بگیرم از محیط اطراف، چند تا بچه‌ی بلبل‌زبان چهار پنج ساله دورم کردند که ازشان عکس بگیرم. گفتم 1، 2، سیب. گفتند سیب.


۲۵ فروردین ۱۳۹۲

آرشه‌ها برای که به صدا در می‌آیند؟



سوئیت سمفونی شهرزاد رفته روی موومان دوّم‌اش، شاهزاده‌ی قندهار. آرشه‌ها غوغا می‌کنند. نشسته‌ام طبقه‌ی بابا و حوصله‌ام از تعطیلات سر رفته (وبلاگ‌ات لوس‌ه). یک مقداری آلمانی خوانده بودم و ول کردم و لپ‌تاپ را روشن کردم. کار همیشه‌گی‌ام است وبگردی وقتی دلیلی پیدا نمی‌کنم که زمان برای چه جلو می‌رود. حداقل صدمین بارست که در چند روز گذشته گوش می‌دهم به‌اش (وبلاگ‌ت احمق‌ه). می‌روم با یک بنده‌ی خدایی از وبلاگستان توی چت فیس‌بوک یک ساعت چرت و پرت می‌گوییم به هم و می‌خندیم. می‌گویم سال بعد برایت دیلدو می‌آورم به‌عنوان سوغات، البته راستش را بخواهید به شونصد نفر این قول را داده بودم و حتا به یکی قول قلاده دادم.هیچ‌کدام را هم البته نیاوردم. قول زیاد دادم و عمل نکردم. حتا آلبوم ارجینال گوگوش را هم نیاوردم. گاهی بد قول‌ام. بله، یک روز عصرِ دو سال پیش که سرباز بودم مست کرده بودم و به دوست‌پسر سابقم هم خیانت کردم همان روز. (باید زد پَسِ کله‌ت تا بیدار بشی). این‌ها که می‌گویم مشمول مرور زمان شده، وگرنه نمی‌نوشتم‌اش. البته مایه‌ی شرم‌ساری بود، ولی چاره‌ای نبود آن لحظه. چیزهای بیشتری مایه‌ی شرم‌ساری‌ست که هنوز مشمول مرور زمان نشدند برای گفتن. یه پست مدت‌دار می‌گذارم برای صد سالگی‌ام در سال 2086 و این‌ها را می‌نویسم آنجا. این‌ها تکه‌های پازلی هستند که باعث شدند الان من اینجا باشم و چند روز دیگر پرواز برگشتم باشد به خانه. باید نوشت‌شان. گفتم خانه... حس می‌کنم خانه آنجاست و دلم برای تخت دو نفره‌ام تنگ شده که خودم را ول می‌کردم توش و با خودم می‌خوابیدم. تنهاییِ عریان. امّا آیا سال بعد بر می‌گردم ایران؟ خدا می‌داند. البته خدایی نیست. (وبلاگ‌ت: نشانه‌ی یک آدم خود‌شیفته و لوس). خدا نیست؟ میلاد وقتی مُرد من به احمد گفته بودم خدایی نیست که بیامرزدش. الان خاله‌ام می‌گوید که خدا ظالم‌ست. من همیشه مدعی بودم که خدای جهان ما در صورت وجود عادل نیست. خدا باید عادل باشد، پس خدایی نیست. خاله‌ام آب شده بعد از مرگ میلاد. من می‌گویم که آدم برای مردن کسی نباید خود را بزند به در و دیوار چون جهان بعد از مرگی وجود ندارد. رفته بودم خانه‌شان همین‌ها را می‌خواستم به‌اش بگویم دیدم اوضاع‌اش وخیم‌تر از این حرف‌هاست (همش اهل لاس بودی، بده این‬، ‫بد‬، نباش اهل لاسیدن). بعد می‌رود روی چایکوفسکی یکم. همیشه تکراری‌اند این پلی‌لیست‌های من. عمری زمان خواهد برد تا از شوپن، چایکوفسکی، کورساکوف و البته از دِوُرژاک بکشم بیرون، از خودم.

توضیح عکس: چند روز پیش، غروب رفته بودم بندر انزلی. ایستاده بودم روی سنگ‌های عظیم موج‌شکن، داشتم از اسکله و تاسیسات بندری عکس می‌گرفتم،‌ شنیدم که دارن صدام می‌کنن. نگاه کردم دیدم سه تا پسر خوش‌تیپ نشسته بودن پایین موج‌شکن لب دریا. خواستن ازشون عکس بگیرم و یکی هم اسم فیس‌بوک‌اش رو داد که عکس رو براش بفرستم. پیداش نکردم توی فیس‌بوک، عکس مونده روی دستم. گفتم حالا یکی از اون سه تا اگه گذارش از اینجا افتاد یه خبر بهم بده، از خجالت‌اش در بیام!

۱۶ فروردین ۱۳۹۲

بعد از سیصد و هفتاد روز من برگشتم به رشت


ایران جایی‌ست پر از آفتاب. پر از پسرهای سبزه‌ی جذّاب. آفتاب در سبزه و جذاب و هات شدن پسرها خیلی موثّر است. با این حال، رشت با این‌که آفتاب زیادی ندارد، یک فشن‌شوی بزرگ است که چند تا خانه‌ هم در بین درخت‌ها و جنگل‌هایش دارد و پسرهای سکسی‌اش مانکن جدیدترین مد‌های لباس پاریس هستند. این شهر به واسطه‌ی پسرهای زنده‌اش است که زنده مانده، وگرنه تا الان شده بود چیزی مثل آن شهرِ مُرده توی جلگه‌ی آلمان شرقی با پسرهای شیربرنج خورده‌یِ قفقازیِ کک‌مکی‌ بی‌حال‌اش که شونصد لا لباس از زور سرمای سوزناک سیبری به خود پیچیده‌اند.

پی‌نوشت: عکس به مطلب بی‌ربط است. جایی‌ست در بین جاده‌ی ایلام-خرم‌آباد که هفته‌ی پیش شکارش کردم و حیف‌ام آمد نذارم‌اش.