۲ اسفند ۱۳۹۳

من از هر تغییری در زندگی‌ام استقبال می‌کردم - یا - پنج سال پس از خدمت

پنج سال پیش در این روز کذایی، آن شتر دم در خانه‌ی ما نشست که برو خدمت. ما رفتیم. صبح روز شنبه، یکم اسفند هشتاد و هشت باران ریزه سردی می‌بارید در رشت. ساعت هفت صبح تنهایی رفتم میدان گیل که نظام وظیفه بود که ببینم کجا باید اعزام بشوم. گفتند باید بروی حسن‌رود که ساعت ده آنجا باشی. حسن‌رود پانزده کیلومتر با رشت فاصله داشت و لب‌دریا بود. ساعت ده رفتم حسن‌رود. خیل سربازهای وظیفه‌ی لیسانس و فوق‌لیسانس را ریختند توی سالن فوتبال. همه کچل. مثل کلونی ساس‌ها یا لارو مگس. همینقدر مشمئز کننده. من هم گوشه‌ای ایستاده بودم و به هفده ماه آینده‌ش فکر می‌کردم. هفده ماهی که بعدها بهترین دوران زندگیم به حساب آمد.

۲۸ بهمن ۱۳۹۳

بفرمایید ناهار - یا - چطور با رقیب عشقی‌تان سر سازش پیدا کنید!

گاو. فیلیپ یک پسری‌ است حدوداً بیست و سه ساله. مدل است و عکاس است و معمار است. خوش‌ لباس است و از همه مهم‌ تر آلمانی است. همش است. فیلیپ است. فیلیپ الان است. است در اینجا یک معنی متفاوت دارد از نظر من. یعنی اینکه فیلیپ الان در عالم واقع توی زندگی من حضور دارد. حضورش هم خیلی سنگین است. چرا؟ بله، فیلیپ معشوق جدید الکس است. دیشب ولنتاین بود. همان که هوخشتره‌ها به‌اش می‌گویند سپندارمزگان و ما غرب‌‌زده‌ها می‌گوییم سیکیم‌خیاری بابا، جمع کن تویوتامزدات را. بله، می‌گفتم. دیشب فیلیپ آمده بود پیش الکس. بعد الکس یک استاتوس توی فیسبوکش نوشت ایش بین فرلیبت. یعنی من آشق شده‌ام. الکس آشق فیلیپ شده. حقیقت امر اینجاست که اصلن به هم نمی‌آیند. فیلیپ خجالتی و آلمانی و طرفدار پگیداست ولی الکس داغ از تنور در آمده و وراج است و به روسوفوبیا مبتلاست. من مانده‌ام که چطور با هم قرارست کنار بیایند. در ضمن فیلیپ در ارفورت درس می‌خواند که سه ساعت با قطار فاصله دارد و از ماه‌های بعد هم قرارست برود برلین که کارآموزی ببیند بعدش هم الکس قرارست بیاید ایران ببیند این تخت‌جمشید و مسجد شیخ لطف‌الله و نارنجستان قوام چه شکلی هستند و بعدش برود استاتوس بنویسد که من این جاها رفتم. به هر حال این فیلیپ خان را توی فیسبوک اد کردم و سر صحبت را وا کردم ببینم چکاره‌ست. حالا این‌ها به کنار، بماند که برای هفته‌ی آخر فوریه زوج آشق رو به یک فقره ناهار به صرف شامی رودباری دعوت کردم!

۱۲ بهمن ۱۳۹۳

نه، این برف را دیگر سرِ باز ایستادن نیست - یا - در آستانه‌ی سی سالگی


رگبار برفی که دیروز اتفاقن خیلی زود هم ایستاد


بیست و نُه سالم هم تمام شد. چه زود. به اردل می‌گفتم که این سن بیست و نُه سالگی آنقدر منحوس بوده که دوست دارم همین الان بپرم به سی و پنج و از تمام ترکش‌های بیست و نُه و سال‌های بعدش هم خلاص بشوم. ولی خب امکان‌پذیر نیست متاسفانه.