نیمه شب است. حدود دو صبح. توی تختم زیر پتو لخت می غلطم و افکار هجوم می آورند. سردرد دارم. به الکس فکر می کنم. لئون در واتسپ پیام می دهد که چه خبر. خبری نیست. سردرد دارم و بیخوابی زده به سرم. پایم از پتو می آید بیرون. سردم می شود. زیر پتو داغم. ماه از پنجره می تابد به داخل اتاق. ماه ۲۹ دسامبر است و خوفناک است. دارم همینها را تایپ می کنم که لیون دوباره می نویسد دارد چای درست می کند. می گویم قوری ات را بردار، علفت را هم، بیا اینجا، لخت علف بکشیم. هنوز جواب نداده.
۸ دی ۱۳۹۶
۷ آذر ۱۳۹۶
زمستان، آمد به زندگانی.
ئه. زمستان همانقدر سریع رسید که یک ماه پیش باورم هم نمیشد. نوامبر دارد تمام میشود و من اینجا توی کتابخانهٔ دانشگاه نشستهام و رویاهای روزهای زمستانیِ چایکوفسکی را گوش میکنم و گزارشم را در مورد چرخه کربن تمام میکنم که کریستین شونصد تا ایراد ازش گرفته. همان روزهای زمستانی سرد و تیره و خاکستری. آدمها میروند و میآیند، آرشهها میلرزند، خورشید طلوع و غروب میکند و بالاخره سالها بعد، یک روز زمستانی مثل امروز در حالی که من پتو پیچیدهام به دور خودم و به شوفاژ خانهام تکیه دادم پسرم از من میپرسد چه شد که رفتهای توی لاک خودت و کتاب میخوانی و آدمهایی دیگر نیستند که بیایند و بروند از زندگیات و من در حالی که گُلوواین میخورم آن روزهایی را به یاد میآورم که به زندگی سخت نمیگرفتیم و میخندیدیم. اما از آن همه خوشی و خنده سالها گذشت و همه چیز تمام شد. همانقدر غمگین. مثل موومان دوم رویاهای روزهای زمستانی چایکوفسکی.
۲۰ آبان ۱۳۹۶
۱۵ مهر ۱۳۹۶
از دل نرود هر آنکه از دیده برفت لزوماً؟
خب گورسکی و فیلیپ با هم بعد از سیزده ماه از چین برگشتند. گورسکی بهم مسیج داد که رسیده اینجا. گفت میاید پایین خانهمان و من زود آماده شوم که برویم بیرون آبجویی بخوریم. آمدم پایین، خودش بود. محکم بغلش کردم و تاباش دادم. خندید.
پ.ن: گورسکی
پ.ن: گورسکی
۲ مهر ۱۳۹۶
ترنسفوبیا از خدا که سهل است، از رگ گردن هم به شما نزدیکتر است.
یک ماه و دوازده ساعت است که زور میزنم این پست را بنویسم ولی دستم به کیبورد نمیرود. در واقع زور بجای مغز میرود نقاط پایینتر و میرینم. حقیقت امر اینجاست که یک ماه پیش گیپراید شهرمان بود. حالا تصور نکنید مثل پراید کریستوفر استریت دی برلین یا کانال پراید آمستردام بود. شهری که چهار تا خیابان و سه تا چهارراه دارد (خودتان نقشه شهر را بکشید) آنقدر جمعیت ندارد که مجبور شود پرایدش را در علفزارهای بیرون شهر برپا کند و ملت آنجا بچرند کأنهُ اسب و یابو. بله. به خدمتتان عارضم که رفته بودم در این نمایش همگانی شرکت کنم و با حضورم اسپنک محکمی بزنم به ماتحت هموفوبیا و دوست عزیزتر از جان استریتی را همراه خودم برده بودم چون حضرتشان یکی از فعالین عرصه روشنفکری در بین هموطنان همیشه در صحنهٔ ماست و تعداد کتابهایی که ایشان در عمرش خوانده از تعداد آلتهای خورده شده توسط شما دوست عزیزی که این وبلاگ را مطالعه میکنید به ضرس قاطع بیشتر است. (خواننده وبلاگ در این لحظه دستش را به شرتش وارد میکند به خیال اینکه قرار است داستان سکسی بخواند). باری با این حضرت نشسته بودم در میدانی به اسم آلترمارکت و آبجو میخوردم و داشتم قیافههای حضار را ورانداز میکردم که کدامشان را در هورنت و پلنترومئو و گرایندر دیدهام که یکهو دوست گرامی روشنفکر ما از این در وارد شد که این ترنسها چرا قیافهشون را این شکلی کردن! در همین حین که شاخکهای حساس به هموفوبیایم تیز شده بود و چشمانم گرد، عزیز روشنفکر ما ادامه داد که اون فلانی رو ببین! پسره یا دختره؟ آخه قیافه خودش که بهتره. خیلی چندش شده با این میکآپ. راستش را بخواهید در آن لحظه لام تا کام مانده بودم که الان وقت نصیحت است یا دعوا یا ساکت ماندن و یا چی که حضرتشان افاضات را کامل فرموده و گفتند: فلانی، ببین من مشکلی ندارما، هر کس آزاده هر طور لباس بپوشه، ولی واقعن چندشم میشه با این جور آدما بخوام دست بدم یا حرف بزنم. خانم و آقایی که شما باشید، بوی ترنسفوبیا داشت اذیتم میکرد و چشمانم قرمز شده بود و در حال قاطی کردن کف و خون بودم. البته به جهت محافظهکاری و رعایت اصول همخانگی و اینکه قرار است به هر حال امشب بنشینیم سیگاری بکشیم و شرابی بخوریم و وقت حرف زدن همیشه هست، سعی کردم کظمغیظ کنم و قضیه را به مرور زمان حل کنم. خب، راستش را بخواهید بعد از آن روز کذایی در گیپراید که کوفتمان شد و باعث تاخیر در نوشتن این پست شد مرور زمان جواب داد. دوست روشنفکر کتاب خواندهٔ ما بعد از یک ماه دیشب اعتراف کرد که نه تنها قانع شده که قیافه هر کس به خودش مربوط است و قابل قضاوت نیست، بلکه اعلام کرد که حامی فرزندخواندگی همجنسگراها هم شده.
۱۹ مرداد ۱۳۹۶
تلگرافی به ایران - هفت
گیِ ایرانیِ طبقه متوسطِ شهرنشینِ فیسبوکباز چشماش را به این حقیقت بسته که حضور مستقلش در فضای اجتماعی چقدر با اهمیت است. نقطه. این شخص بجای چسناله از تنهایی و غر زدن از شرایط مادی و ماتم گرفتن بخاط نداشتن پول برای فرار به ترکیه، باید زندگیاش را بسازد و سرش را بالا بگیرد تا این استقلال مادی پتکی باشد بر سر هموفوبیای خانواده و اجتماع تا راه فشار بر وی بسته شود و دهانش هم به همان مقدار باز شود. نقطه. مسئولیت گیِ ایرانیِ طبقه متوسطِ شهرنشین، در اجتماع چند برابر بیشتر از شخص دگرجنسبازیست که شرایط اجتماعی برابر با وی دارد. نقطه.
۲۶ تیر ۱۳۹۶
۱۹ تیر ۱۳۹۶
سه نکته در نیمروز روشن ۱۸ تیر
اول:
در ساعت سه عصر روز ۱۸ تیر، در نیمروز روشن، با آندریا صحبت میکردم در باب آنچه در هامبورگ در حاشیهی اجلاس گروه ۲۰ گذشت. آقا و خانمی که شما باشید مطلب را همینجا نگهدارید تا مورد دیگری را یادآوری کنم. چند روز پیش با یکی از عزیزان گی در تلگرام حرف میزدم و مطابق معمول کار به شونصد ساعت بحث کردن رسید. مطلب از این قرار بود که من تاکید میکردم که بهعنوان یکی از ساکنین کشوری که حداقل ملاکهای آزادی را داراست (با فرض اینکه خودم را شهروند به حساب نیاورم)، حق دارم هر عقیدهای که به نظرم مسخره، مهمل، مزخرف یا حتی زاید میآید را به تمسخر یا چالش بکشم. عزیز ما میگفت که هر جایی نباید هر چیزی را به تمسخر کشید و هر نکته جایی دارد و فلان. در ضمن حضرت ایشان معتقد بود که توهین و شوخی راه به جایی نمیبرد و ما باید همواره بحث کنیم (نقل به مضمون). سرتان را درد نیاورم بعد از سه ساعت احساس کردم آب در هاون میکوبم. گفتم Coolness و رفتم پی بدبختیهایم.
دوم:
جمعه از رستوران حدود ساعت ۱ و ۱۳ دقیقه صبح برگشتم (که منطقاً شنبه بود!) بود و تازه لخت شده بودم که بروم به رختخواب که همخانهام مارتین در اتاقم را زد که فلانی، میایی برویم بیرگارتن یک ساعت بشینیم و یک آبجویی بخوریم با دوستای من؟ خب من خودم خبر دارم که مارتین نقطه ضعفم است. لباس پوشیدیم و رفتیم بیرگارتن آم دُم که یک باغیست با صفا که آدمها مینشینند و آبجو میخورند و حرف میزنند. رفتیم و نشستیم و آبجو سفارش داشتیم و با خانومی از رفقای مارتین حرف زدیم در باب شورش در هامبورگ. حرف به آنجا رسید که ما اصولن به چپهای رادیکال در جامعهمان همانقدر احتیاج داریم که به باکتریهای مفید در بدنمان. درست است که شنیدن اسم باکتری ما را یاد پنیسیلین میاندازد، ولی اگر این باکتریها نبودند معلوم نبود بتوانیم چند سال عمر کنیم. چپهای رادیکال و آنارشیستها هم اگر نبودند این دنیا جای زندگی برای ما نبود.
سوم:
در نیمروز روشن ۱۸ تیر آندریا جمله درخشانی گفت. گفت فلانی، هر وقت هر کس گفت که من معتدلم همانجا خداحافظی کن و حرف را ادامه نده، البته این را قبل از خداحافظی بگو که آدورنو جملهای دارد که میگوید: شعر سرودن بعد از آشوویتس بربریت است.
۱۰ تیر ۱۳۹۶
Ehe für alle
حقیقت امر اینجاست که بعد از شنیدن خبر قانونی شدن ازدواج و به فرزند خواندگی گرفتن همجنسگراها که در بوندستاگ، پارلمان آلمان تصویب شد ذوقمرگ شدم. با این حال زیاد به روی خودم نیاوردم و فاز آلترناتیوم رو برای دوستان استریت نگه داشتم که اصولن به چیزی به اسم ازدواج اعتقادی ندارم ولی فقط به این مصوبه به عنوان خاری در ماتحت هموفوبیا نگاه میکنم! اما نکته جالبتر که کسی بهش دقت نکرد این بود که به عوام کالعنام به هیچ وجه مربوط نیست که بخواهند در مورد ازدواج همجنسگراها صحبت کنند. شاید اگر بجای تصویب پارلمان از مکانیزمی مثل همهپرسی استفاده میشد، اکثریت دگرجنسگرا همچنان چندان اقبالی به این قضیه نشان نمیداد.
عکس از dpa
۱۲ بهمن ۱۳۹۵
آین اوند دقایتسیش یاقه آلت، - یا - در آستانه سی و دو سالگی
سی و یک عدد خاصی نبود. مثل بیست و یک بود. اتفاق خاصی نیفتاد. بادی نوزید. شمع خاموش نشد و من نشسته بودم در سایت کاوچ سرفینگ دنبال پسرهای عرب مراکشی میگشتم.
چند سال گذشته اینجا؟ خیلی.
در آستانهی بیست و پنج سالگیام
26 ساله شدم
در آستانهی بیست و نُه سالگیام
نه، این برف را دیگر سرِ باز ایستادن نیست - یا - در آستانهی سی سالگی
سی سالم هم تمام شد.
چند سال گذشته اینجا؟ خیلی.
در آستانهی بیست و پنج سالگیام
26 ساله شدم
در آستانهی بیست و نُه سالگیام
نه، این برف را دیگر سرِ باز ایستادن نیست - یا - در آستانهی سی سالگی
سی سالم هم تمام شد.
اشتراک در:
پستها (Atom)